آینه ها فریاد میزنند
ســــــوپـــــــرایــز
جدید
آینه ها فریاد میزنند
آینه ها فریاد میزنند
زهرا شاهی
زهرا شاهی
《عضو انجمن رمان های عاشقانه 》
ژانر عاشقانه تخیلی
خلاصه
موهام رو بافتم و زیر روسری پولک دوزی شدم، پنهان کردم. از جا بلند شدم و دامن پر نقش و نگارم رو هم پوشیدم. بر اساس کار هر روزم به سمت انباری کوچک رفتم و بعد از برداشتن سطل بزرگ به سمت درخت پیر و بزرگ کنار ده به راه افتادم تا از اونجا با سروناز و پریچهر به رودخونه ای که از وسط جنگل می گذشت، بریم. جنگلی که تاریکیش مو رو به تن سیخ می کرد و به همین خاطر بهش خوف می گفتیم.
چند دقیقه ای منتظرشون موندم؛ اما خبری ازشون نبود. دیگه قصد رفتن کرده بودم که کیان، برادر سروناز، صدام کرد و دوون دوون به سمتم اومد.
– سلام نفس خانم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.